موضوع: "نویسندگی"

شور حسینی یا شعور حسینی

شور خواستن است و شعور توانستن

شور وسيله است و شعور هدف

شور عمل و اقدام است و شعور فكر و انديشه

شور عشق است و شعور جهت حركت

شور احساس است و شعور منطق

شور حرارت است و شعور ايمان

شور انگيزه است و شعورشناختن

شور دوست داشتن و شعور معرفت

شور كاردل است و شعور كار خرد

شور عمل است و شعور ايده

شور محرك احساسات و شعور محرك عمل

کوچه باغ خاطرات بچگی ام

 

می دویم و می دویم. تا توی باران شدید خیس نشویم ،رعد و برق شدید می آید. جاده شنی است . سنگ ریزه های کوچک و بزرگ هم دارد .سرناخن پایم به سنگها میخورد .رعد و برق می زند .من می ترسم .تا اینکه به قسمتی از جاده رسیدیم که سراشیبی تند و شیب داری دارد .و باران که شدید می بارد. آب باران در گودالها جمع می شود.مثل رودخانه ای کوچک از این قسمت سرپایینی جاده میگذرند. لب آب رسیدیم .آب خیلی تند می رود . گل آلود است . ما در راه بازگشت از مدرسه به خانه، لب آب روی جاده گیر کردیم . کاش کسی بیاید ما را ، از اینجا رد کند. هرچه منتظر نشستیم کسی نیامد .چهار و پنج نفر می شدیم . به ناچار من و خواهرم کفش هایمان را در آوردیم . و پاچه های شلوار را تا بالای زانو بالا زدیم .با یک دست کیف هایمان را روی سرمان میگذاریم . و با دست دیگر کفش هایمان را بر میداریم .قدم اول را بر می دارم .کمی میترسم . بلاخره به آب زدم .چقدر آبش یخ و تگری است .سرما از کف پاهایم به تمام وجودم می رسد.چقدر سردم شده. از سرما بخودم می لرزم .داندانهایم به هم می خورند. پاهایم در آب گز گز می کنند.سرعت آب زیاد است .هر لحظه می ترسم که کیف و کتابهایم از دستم توی آب بیفتند. محکم کیفم را می چسپم. و راه می روم .به هر سختی بود میگذرم.الان سر کوچه ی خانه یمان رسیدیم . کوچه مان تنگ است.پر از گل و لای هست. کفش هایم را نمی پوشم از ترس اینکه گلی شوند و در گل بمانند. هرقدمی که بر میدارم ، تا بالای مچ پاهایم در گل فرو می رود چقدر راه رفتن در زمان بارندگی در کوچه ما سخت است.حتی ماشین و موتور ها در گل ها گیر می کنند.وقتی هوا خوب و آفتابی هست .دو دقیقه ای به خانه می رسیم .اما حالا ده دقیقه بیشتر هست که توی کوچه هستیم.هنوز وسط کوچه نرسیدیم. خانه ما دو تا اتاق کوچک بلوکی است که پدرم با سیمان دیوارهایش را پوشانده .مادرم همیشه می گوید شبی تو بدنیا آمدی اولین شبی بود که خانه یمان آماده شد و اسباب کشی کرده بودیم .همان شب تو بدنیا آمدی . خانه ما در گوشه ای از باغ بزرگ خرما یمان هست .قسمتی از طول کوچه ی ما دیوار خانه یمان هست.یادم هست هنوز مدرسه نمی رفتم .پدرم تمام باغ مان را با خشت و گل دیوارکشی کرد. درختان باغ ما خرما هستند.مادرم همیشه می گوید سالی که ملیحه بدنیا آمد این درخت ها را کاشتیم .درخت هایمان را خیلی دوست دارم چون درست هم سن من هستند.خانه ما سر در نداشت .در ورودی باغ و خانه را با چوب بزرگی می بستیم که به آن” دلنگ” می گفتیم . پدرم دو طرف ورودی را با دوتا چوب دوشاخه که شکل قلاب بودند، به صورت عمودی در خاک قرار داده بود و چوب بزرگ دیگری را بصورت افقی روی این چوب های قلاب مانند می گذاشت .که کسی یا حیوانی توی باغ نیاید.سر در ورودی خانه ما اینطوری بسته می شد.وارد که می شویم یک پل کوچک روی جوی آب ورودی خانه قرار دارد .که آب را از موتور بالا حدود 15 کیلومتر راه به باغ ما می رساند.سمت راست ورودی درخت اناری داریم. که کنارش درخت خرمای بزرگی هست .خرماهای خوشمزه ی ریز و زرد رنگ دارد.درخت انار ما فقط برگ دارد و سالی دو بار هم گل می آورد. ولی میوه نمی دهد. سمت چپ ورودی کمی آن طرف تر سه تا درخت انگور داریم .که پدرم زیر این درختان با شاخه های خرما سایه بانی درست کرده بود . درختان انگور ما همیشه در سال دو بار میوه می دهند.تابستان ها که می شد ،بچه های همسایه مان از زیر چوب ورودی،رد می شدند می آمدندو یواشکی انگور می چیدند . دانه های انگور سبز رنگ و کمی ریز هستند اما خیلی شیرینند. اما الان که زمستان هست . درختان خرما و انگور مان میوه ندارند. بلاخره به خانه رسیدیم . مادرم گفت چرا زودتر راه نیفتادید ؟ توی باران خیس شدید . پاهایتان را تمیز بشوریید .لباس عوض کنید که سرما نخوریید . لباس هایم را عوض کردم . یاد کتابهایم افتادم .نکند توی باران خیس شده باشند ! زود کیفم را باز کردم . خداروشکرفقط دفترم جلدش خیس شده بود . کتابهایم خشک بودن . مادرم صدایم کرد . بوی خوبی از توی اتاق قسمت اجاق گاز می آمد . چقدر این بو ، را دوست داشتم . دوباره زمستان شد و مادرم سهن درست کرده بود. سهن را با آرد گندمی که جوانه زده و خرما و روغن درست میکند. برای من هم توی بشقاب ریخت . دستهایم که از سرما یخ کردند و قرمز و بی حس شدند را بالای حرارت بخاری نگه میدارم . با خانواده دور هم کنار بخاری تک شعله مان سهن می خوریم . و پدر م از آمدن باران و آب خوردن درختان و کشاورزی اش خوشحال است و خدا رو شکر می کند.

 

 

 

 

موتور جستجوی امین