یاس سپید
میخواهم مفید باشم.برای خودم مفید باشم.برای خانواده ام مفید باشم. برای دوستانم مفید باشم.برای جامعه ام مفید باشم.
میخواهم مفید باشم.برای خودم مفید باشم.برای خانواده ام مفید باشم. برای دوستانم مفید باشم.برای جامعه ام مفید باشم.
یکشنبه 97/07/15
پیوند: http://yasspeed.kowsarblog.ir/
https://www.balagh.ir/content/11336#
#سوگواره - 97#ماندگارهمچوحسین
چقدر لذتبخش است! در این گرمای طاقتفرسا وقتی تنت به آبخنک میخورد، لذتی وصفناپذیر سراسر وجودت را دربرمی گیرد؛ دیگر گرما داشت کارم را تمام میکرد اما این جریان آرام آب سرد، جانی تازهام بخشید؛ موجهای کوچک پیدرپی میآیند و خودی نشان میدهند؛ ارباب اما اعتنایی نمیکند؛ تمام همّ و غمّش متوجه من است.
احساس غرور میکنم؛ پرچمدار، سپهسالاری، پشتوانه نوه پیامبر (صلیالله علیه وآله وسلم) و پسر علی (علیهالسلام)، همه حواسش را به من داده تا مرا سالم برساند؛ خوب دودستش را پر از آب میکند؛ لبهایش ترکخوردهاند از بس آب ننوشیده؛ هُرم گرمای تنش را میتوانم حس کنم؛ هوای گرم آن بیابان سوزان و خستگی جنگ در میدان و سنگینی سلاح، حسابی تشنهاش کرده؛ بهترین وقت است گلویی تازه کند و آتش این تشنگی طاقتفرسا با جرعهای آب گوارای فرات بخواباند؛ دو دست پرآبش را نزدیک میآورد؛ اندکی درنگ میکند؛ خدایا! به چه میاندیشد؟ پس چرا نمینوشد؟
خدای من! دستش لرزید؛ آب را به رود بازگرداند؛ مرا به دوش گرفت؛ سوار بر اسب بهسرعت تاخت؛ چه حس خوبی دارم! باارزشتر از من هم چیزی هست در این عالم؟ قرار است تشنگی فرزندان پیامبر صلیالله علیه وآله وسلم را برطرف کنم؛ ارباب همچنان میتازد؛ من را با دست راست گرفته؛ گل ازگلش شکفته؛ این را بهوضوح میشود در چهرهی ماهپارهاش دید؛ میدانم دلیل اینهمه شورونشاط را! به رقیه فکر میکند! به خوشقولی خودش! آخر خودم دیدم به او قول بازگشت با آب را داد؛ او همچنان خوشحال و من هم چنان مفتخر. ناگهان شیطانی هجوم میآورد؛ یکی از دو ستون خیمه حسین (علیهالسلام) را میزند؛ سردار، دستبردار نیست و بهسرعت به دست چپم میاندازد و همچنان میتازد و فریاد برمیآورد: به خدا قسم اگر دست راستم را بزنید، من از دینم دست برنمیدارم. (1)
این جماعت نمیفهمند سردار چه میگوید! کلاغ ادراک آنها کجا و آسمان بصیرت عباس علیهالسلام کجا؟ انگار دردی حس نمیکند! فقط میرود؛ یگانه محرِّکش، خدمت به حسین (علیه اسلام) است و سقایت فرزندانش؛ ابلیسی دیگر، ستون دیگر را هم میاندازد و کمر حسین (علیهالسلام) را میشکند؛ ارباب، مرا به دندان میگیرد؛ دهانش خشک است. چون همین بیابان پربلا؛ خدای من! اینهمه تشنه بود و آب ننوشید؟ این مرد، وفا را معنایی دوباره بخشید و شرف را حیاتی دیگر؛ چطور تاب آورد و آب نخورد؟ گمان میکنم پاسخ را فهمیدهام؛ عشق حسین (علیهالسلام) اینچنین ارادهاش را پولادین ساخته و ایمانش را بنیادین.
این قوم حرامخوار، دستبردار نیستند؛ مسلمان نمایی، تیری میاندازد و قلبم را میدرد؛ آه! آهم از دریدگی قلب و پارگی سینه نیست؛ آهم از غصه چشمان نافذ این مرد نافذ البصیره است؛ دیدم چه آهی کشید و چه حسرتی خورد! دیدم آتش شوق و شعله امیدش چگونه سرد و خاموش شد! اشک، در چشمش حلقه زد. حس شرمندگی دارد؛ من میدانم هیچ مقصر نبوده و خودش نیز؛ ولی شرف و حیایش، وجدانش را آرام نمیگذارد؛ نفسهای آخرش را میکشد و نای سخن گفتن ندارد؛ با تنی خسته و رنجور تمام تلاشش را میکند و آخرین جملهاش را میگوید: یا اخا ادرک اخاک
پینوشت:
1) بحارالانوار، جلد 45، صفحه 41